یوزف بویس: از مجسمهسازی اجتماعی تا افسانه شخصی

یوزف بویس یکی از پرنفوذترین هنرمندان نیمه دوم قرن بیستم و از چهرههای محوری هنر آلمان پس از جنگ جهانی دوم است. او نهتنها هنرمند، بلکه نظریهپرداز، فعال اجتماعی و آموزگاری بود که با دیدگاهی فلسفی و سیاسی به هنر نگاه میکرد. بویس در مسیر کاری خود به شکلی بنیادین مرز میان هنر و زندگی روزمره را محو کرد و مفهوم “هنر” را به ساحتهای اجتماعی و سیاسی گسترش داد. اصطلاح «مجسمهسازی اجتماعی» که بویس ابداع کرد، به محور اندیشه و عمل او تبدیل شد و نشان داد که هنر میتواند ابزار تغییرات اجتماعی و فرهنگی باشد. این نگاه تبدیل به پل ارتباطی میان هنر مفهومی و کنشگری سیاسی شد و به همین دلیل آثار و زندگیاش همواره مرکز بحثهای انتقادی و البته تحسینها بوده است.
زندگینامه و بستر تاریخی
یوزف بویس در ۱۲ مه ۱۹۲۱ میلادی، در شهر کرفلد آلمان، در خانوادهای از طبقه متوسط زاده شد. دوران کودکیاش در شهر کلیو، در مجاورت مرز هلند، گذشت؛ منطقهای که به سبب موقعیت جغرافیایی، همزمان تأثیرات فرهنگی آلمان، هلند و بلژیک را در خود داشت. این ترکیب فرهنگی، حتی در سالهای ابتدایی زندگی، بر جهانبینی او اثر گذاشت و زمینه ذهنی او برای برخورد با فرهنگهای متنوع را شکل داد. بویس از همان کودکی علاقه شدیدی به علوم طبیعی، بهویژه زیستشناسی و جانورشناسی، نشان میداد. گفته میشود که او ساعتها به جمعآوری و مطالعه حشرات، گیاهان و نمونههای حیوانی میپرداخت. این دلبستگی به طبیعت بعدها به یکی از ستونهای فکری و هنریاش تبدیل شد و در بسیاری از آثارش بازتاب یافت، از پروژه «هفتهزار بلوط» تا استفاده نمادین از حیوانات در اجراهای هنریاش.
در سالهای نوجوانی، آلمان شاهد صعود حزب نازی و تغییرات شدید سیاسی و اجتماعی بود. فضای بسته ایدئولوژیک آن زمان، همراه با تبلیغات نظامی، همه جوانان را تحتتأثیر قرار داد. بویس، مانند بسیاری از همسنوسالانش، در جریان جنگ جهانی دوم به خدمت نظام فراخوانده شد. او در لوفتوافه (نیروی هوایی آلمان) بهعنوان خلبان جنگی فعالیت کرد. نقطه عطف زندگیاش در سال ۱۹۴۴ و در جبهه شرقی رخ داد، زمانی که هواپیمایش در نزدیکی کرچ سقوط کرد.
روایتی که بویس بارها در مصاحبههای خود بیان کرد، به یکی از افسانههای شخصی زندگی او تبدیل شد: اینکه پس از سقوط، اقوام تاتار منطقه او را نیمهجان یافتند، بدنش را با چربی حیوانی پوشاندند و در نمد پیچیدند تا گرمای بدنش حفظ شود. این روایت گرچه از سوی برخی مورخان مورد تردید قرار گرفت — و حتی برخی شواهد نشان داد که او پس از سقوط مستقیم به بیمارستان ارتش منتقل شده — اما در ذهن بویس حیات تازهای یافت و به هسته نمادشناسی هنرش بدل شد. نمد و چربی، بعدها به مواد اصلی در آثارش تبدیل شدند، نه بهخاطر ماهیت فیزیکیشان بلکه بهعنوان یادآور گرما، حفاظت و بقا.
پایان جنگ جهانی دوم برای آلمان، به معنای فروپاشی سیاسی و ویرانی اجتماعی بود. بویس، مانند بسیاری از همنسلانش، با بحران هویت و معنای زندگی روبهرو شد. او در سال ۱۹۴۶ وارد آکادمی هنر دوسلدورف شد تا مسیر تازهای را آغاز کند. در این دوران، بویس نهتنها به آموزش فنی در هنر پرداخت، بلکه مطالعات گستردهای در فلسفه، انسانشناسی، اساطیر و علوم طبیعی انجام داد.
دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ برای بویس دوره تجربهگری و جستوجو بود. او آثار مجسمه، طراحی، و چیدمانهای کوچک را آزمایش میکرد و با هنرمندان پیشرو آشنا میشد. همین آشناییها او را به حلقه هنرمندان مفهومی و گروه فلوکسوس کشاند، جریانی که بعدها بستری شد برای شکلگیری اجراهای مشهور و نظریات اجتماعی او. زندگی شخصی بویس نیز در این سالها شکلی ساده و درونگرا داشت؛ او بیشتر وقتش را در آتلیه یا در جلسات بحث هنری میگذراند و بهعنوان استاد در آکادمی هنر دوسلدورف شاگردان بسیاری را تربیت کرد که بعدها خود به هنرمندان نامداری تبدیل شدند.

نظریهها و فلسفه هنری
نظریههای یوزف بویس را نمیتوان صرفا بهعنوان موضوعات فرعی آثارش در نظر گرفت؛ آنها هسته شکلدهنده کل کارنامه هنری او هستند. مهمترین و شناختهشدهترین این نظریهها، مفهوم «مجسمهسازی اجتماعی» (Social Sculpture) است که بویس در دهه ۷۰ میلادی بهطور رسمی مطرح کرد، هرچند ریشههای آن از سالهای نخست فعالیتش دیده میشد.
«مجسمهسازی اجتماعی» بر پایه این اندیشه استوار است که هر انسان، صرفنظر از آموزش تخصصی هنری، میتواند با خلاقیت فردی خود در شکلدادن به ساختار اجتماعی مشارکت کند. بویس با این دیدگاه، تعریف هنر را از محدوده تولید شی یا تصویر به حوزه فرآیندهای اجتماعی و فکری گسترش داد. به بیان ساده، از نگاه او هر عمل خلاقانه — از طراحی یک نقاشی تا سازماندهی یک حرکت اجتماعی — شکلی از هنر است. این ایده ضد نخبهگرایی، مستقیما با سنت آکادمیک هنر کلاسیک تضاد داشت و گامی مهم در جریان هنر مفهومی بود.
او با الهام از نظریات رودلف اشتاینر، هنر را فرآیندی با نقش شفابخشی برای جامعه میدانست. اشتاینر هنر را ابزاری برای تکامل معنوی بشر میدید و بویس این ایده را عملی و سیاسی کرد. از این رهگذر، پروژههای او همواره با مشارکت گسترده مردم همراه بود، زیرا بدون تعامل اجتماعی، اثر هنری بهزعم او ناقص میماند. در پروژه «هفتهزار بلوط» این فلسفه بهطور کامل عینیت یافت: کاشت درختها نهفقط به دست او، بلکه با همکاری مردم شهر انجام شد و این مشارکت بخشی جداییناپذیر از اثر بود.
فلسفه هنری بویس همچنین پیوند عمیقی با هنر اجرا (Performance) داشت. او باور داشت که اجرا، بهعنوان کنشی زنده، بیشتر از آثار ثابت و موزهای میتواند تأثیر اجتماعی ایجاد کند. این دیدگاه به مجموعهای از اجراهای معروف او منجر شد، که ترکیبی از نمادگرایی، داستانپردازی شخصی و پیامهای سیاسی بودند.
اجراهایی مانند (I Like America and America Likes Me) که شامل سه روز همراهی بویس با یک کایوت در گالری بود، که گاهی از آن با عنوان غیررسمی «سه روز با یک کایوت» نیز یاد میشود، از زوایای مختلف تحلیل شدهاند: برخی آن را رفتاری شاعرانه برای نزدیکی به طبیعت و حیوانات دانستهاند، برخی نقدی مستقیم به فرهنگ مادیگرای آمریکا و برخی نیز آن را درمان نمادین برای زخمهای جامعه مدرن عنوان کردهاند.
عنصر مواد در فلسفه هنری بویس جایگاه ویژهای دارد. انتخاب نمد، چربی، عسل و فلزات خاص نهفقط جنبه زیباییشناسی داشت، بلکه حامل مفاهیم نمادین و شخصی بود. نمد و چربی، بهعنوان یادگار روایت سقوط هواپیما، برای او نماد گرما، حفاظت و احیا بودند. عسل، مادهای زنده و سیال، استعارهای از جریان انرژی انسانی و ارتباط اجتماعی بود. او حتی نحوه قرارگیری این مواد را بخشی از اجرا یا چیدمان در نظر میگرفت، تا بر پیام آن بیافزاید.
بویس همچنین رابطه تنگاتنگی با جریان فلوکسوس داشت، هرچند نوع نگاهش به هنر اجتماعی و سیاسی، آن را از برخی ایدههای این جنبش متمایز میکرد. فلوکسوس بر حذف مرز میان هنر و زندگی روزمره تأکید داشت و بویس این ایده را به سطح سیاسی و اقتصادی بسط داد. در دیدگاه او، هنرمند نهتنها شاهد و راوی، بلکه فعال و عامل تغییر است. همین نگاه بود که باعث شد کارهایش گاه بهعنوان مانیفست سیاسی و اجتماعی خوانش شوند.
در مقام استاد آکادمی هنر دوسلدورف، بویس نظریهپردازیهایش را بهصورت عملی آزمایش کرد. کلاسهایش اغلب به بحثهای آزاد و غیررسمی تبدیل میشدند، جایی که دانشجویانش درباره نقش هنر در جامعه و شیوههای نوین اثرگذاری هنرمند گفتوگو میکردند. این روش آموزش، گرچه با مقاومت سیستم آکادمیک روبهرو میشد، اما نسل تازهای از هنرمندان با نگاه باز اجتماعی را به میدان هنر آورد.
در نهایت، فلسفه هنری بویس را میتوان در سه محور اصلی خلاصه کرد:
۱. گسترش تعریف هنر به فعالیتهای اجتماعی و اندیشههای خلاقانه هر فرد.
۲. کارکرد اجتماعی و درمانی هنر بهعنوان ابزاری برای تغییر و بهبود جامعه.
۳. ترکیب نمادگرایی شخصی و کنش سیاسی در آثار و اجراها.
این سه محور نهفقط مسیر کاری او را مشخص کردند، بلکه بر جریانهای هنری دهههای بعدی، از هنر مفهومی تا هنر اکولوژیک و هنر اجتماعی، تأثیری پایدار گذاشتند.
تحلیل آثار شاخص
بررسی آثار شاخص جوزف بویس مستلزم توجه به ابعاد چندلایه آنهاست: جنبه مفهومی و نظری، نقش مواد و فرم، بستر اجتماعی سیاسی خلق اثر، واکنش عمومی و نقد. بویس خود را در درجه اول یک «پیکرهساز اجتماعی» میدانست و به همین علت، حتی زمانی که اثری فیزیکی خلق میکرد، در ذهن او آن اثر بخشی از یک فرایند گسترده اجتماعی بود.
۱. هفتهزار بلوط
پروژهای که شاید بیش از هر کار دیگری نام بویس را به هنر اکولوژیک و هنر مشارکتی گره زد. این پروژه در سال ۱۹۸۲ برای دوسالانه کاسل آغاز شد و پنج سال ادامه یافت. بویس یک انبار عظیم از سنگهای بازالت را در میدان شهر قرار داد، با این شرط که هر سنگ فقط زمانی از محل برداشته شود که در جایی از شهر یک بلوط کاشته شود. هر درخت تازهکاشتهشده با یک سنگ بازالت همراه بود، به نشانه همزیستی طبیعت و فرهنگ.
این پروژه سه لایه مهم داشت:
اکولوژیک: بازسازی رابطه انسان و طبیعت در شهر صنعتی و مدرن.
اجتماعی: مشارکت مردم شهر در کاشت، مراقبت و تصمیمگیری درباره مکان درختان.
نمادین: سنگ بازالت بهعنوان عنصر بادوام در کنار درخت زنده، گفتوگوی میان ثبات و رشد را شکل میداد.
منتقدان، «هفتهزار بلوط» را نقطه اوج نظریه «مجسمهسازی اجتماعی» بویس دانستند، زیرا هم تولید هنری، هم مشارکت جمعی و هم مداخله مستقیم در محیط را در بر میگرفت.
۲. من آمریکا را دوست دارم و آمریکا مرا دوست دارد (I Like America and America Likes Me)
اجرایی که در سال ۱۹۷۴ در گالری رنه بلوک نیویورک برگزار شد و به یکی از ماندگارترین اجراهای تاریخ هنر معاصر تبدیل گردید. بویس با هواپیما به آمریکا رفت، بدون اینکه پا در خیابانهای شهر بگذارد. او را از فرودگاه با آمبولانس به گالری بردند، جایی که سه روز را در محوطهای محصور با یک کایوت گذراند.
انتخاب کایوت، حیوانی که در اساطیر اروپایی و آمریکایی بار نمادین منفی دارد، اشارهای چندگانه داشت:
نقد رابطه آمریکا با طبیعت بومی و با فرهنگ بومیان آمریکا.
استعارهای از نقش «دیگریِ طردشده» در جوامع مدرن.
ارجاع شخصی بویس به مرگ و باززایی، که در داستانهای افسانهای از کایوت نمود دارد.
همراهی او با کایوت، غذا دادن به آن و مکالمه سکوتی که میانشان برقرار شد، برای بسیاری مخاطبان تجربهای عمیق و حتی عرفانی بود.

۳. پمپ عسلی
این اثر در دوسالانه ۱۹۷۷ شهر کاسل اجرا شد. بویس یک سیستم لولهکشی پیچیده را در موزه نصب کرد که عسل در آن جریان مییافت و با موتور پمپ به حرکت درمیآمد. این جریان عسل نماد «گردش انرژی در جامعه» بود و خود موزه بهعنوان «بدن اجتماعی» در نظر گرفته شد که عسل، خون زندگیبخش آن است. این اثر همزمان که یک چیدمان فیزیکی و زیبا بود، به جلسات بحث و نشستهایی درباره سیاست و جامعه پیوند خورد که در همان فضا برگزار میشد. به این ترتیب، باز هم ماده، اجرا و گفتوگو، در هم تنیده شدند.

4. آثار سری «شاخص» و نقاشیها
برخلاف تصور عمومی که بویس را صرفا یک هنرمند مفهومی میداند، او نقاشیهای پرقدرتی خلق کرد که جان خاصی داشتند. سری «شاخص» با استفاده از فرمهای حیوانی، خطوط سریع و رنگهای محدود، هم به طبیعت و هم به روان انسانی اشاره میکرد. آثار بویس، چه در قالب پروژهای عظیم مانند «هفتهزار بلوط»، چه در قالب اجرای نمادین با یک کایوت و چه در یک چیدمان ساده، همواره بیننده را به مشارکت فکری و عاطفی فرامیخوانند. ویژگی بارز همه این کارها، تلفیق اندیشه، ماده و کنش اجتماعی است؛ چیزی که هنر او را فراتر از یک تجربه زیباییشناسانه، به یک عمل فرهنگی سیاسی بدل میکند.

تأثیرات و نقدها
۱. تأثیرات بر نسل هنرمندان
یوزف بویس نهتنها بهعنوان یک هنرمند، بلکه بهعنوان یک نظریهپرداز و معلم، اثرگذار بود. شاگردان او در آکادمی هنر دوسلدورف — از جمله آنچه بعدها به نسل تازه هنرمندان مفهومی آلمان و اروپا مشهور شد — نگاه متفاوتی نسبت به هنر پیدا کردند. او به آنان میآموخت که هنر میتواند و باید به ساختارهای اجتماعی و سیاسی مداخله کند. این رویکرد، باعث شد حتی در حوزه هنر چیدمان و اجرا، استانداردهای تازهای شکل بگیرد.
بویس همچنین بر هنر اکولوژیک اثر غیرقابلانکاری گذاشت. پروژه «هفتهزار بلوط» الگویی شد برای بسیاری از پروژههای هنری زیستمحیطی که در دهههای بعد، در شهرهای مختلف جهان اجرا شدند. ایده گرهزدن مشارکت مردمی با اقدام ملموس در زمینه محیطزیست، پیشتر کمتر دیده شده بود، اما بعد از بویس به یک شاخه شناختهشده هنر معاصر تبدیل شد.
در سطح بینالمللی، تأثیر او بر هنر مفهومی آمریکا و بریتانیا نیز مشهود است. بسیاری از هنرمندان نیویورکی دهه ۸۰ میلادی او را بهعنوان الهامبخش پروژههای اجتماعی یا اجراهای نمادین معرفی کردهاند. حتی در عرصه هنر سیاسی آمریکای لاتین، رویکرد او به ترکیب ماده، نماد و کنش جمعی بازتاب یافت.
۲. نفوذ در نهادهای فرهنگی و سیاسی
بویس معتقد بود که هنرمند باید نهتنها در استودیو، بلکه در ساختار قدرت و سیاست حضور داشته باشد. او در چند نهاد فرهنگی و دانشگاهی بهعنوان مشاور یا مدیر بخش هنر فعالیت کرد و حتی کمپینهایی سیاسی را برای حمایت از حقوق کارکنان هنر، آزادیهای مدنی و توسعه برنامههای آموزش عمومی هنر راهاندازی نمود. این فعالیتها موجب شد که هنر با عرصههای سیاست، آموزش و محیطزیست پیوند بخورد؛ پیوندی که قبلا بیشتر یک بحث نظری بود، اما بویس آن را در عمل تثبیت کرد.
۳. نقدها و جنجالها
با وجود تأثیرات گسترده، بویس همواره با نقدها و مخالفتهایی روبهرو بود. برخی منتقدان هنر، نظریه «مجسمهسازی اجتماعی» او را بیش از حد آرمانگرایانه میدانستند و معتقد بودند که شرکتدادن مردم در پروژهها الزاما به نتیجه هنری یا اجتماعی مطلوب نمیانجامد. در حوزه تاریخنگاری، روایت سقوط هواپیما و نجات توسط تاتارها یکی از جنجالیترین بخشهای زندگینامه بویس است. شماری از مورخان معتقدند این داستان ساختگی یا دستکم اغراقآمیز است و بویس آن را برای ایجاد چارچوب نمادین آثارش بهکار برده است. این بحث، همیشه دو جبهه مخالف و موافق داشت: مخالفان، آن را افسانهپردازی غیرعلمی میدانستند؛ موافقان، آن را بخشی از خودِ هنر بویس تلقی میکردند که در آن، حقیقت تاریخی و حقیقت هنری ترکیب میشود. در برخی محافل هنری سنتی، بیاعتنایی بویس به مهارت تکنیکی و تمرکز بر ایده و کنش اجتماعی، نوعی تهدید برای جایگاه هنر کلاسیک محسوب میشد. همین باعث شد در دوران تدریس، بارها اخراج و بازگشتش به آکادمی دوسلدورف مورد بحث رسانهها و مقامات آموزشی قرار گیرد.
۴. میراث و جایگاه در تاریخ هنر
امروز، دیدگاه غالب میان تاریخنگاران این است که بویس پیش از هر چیز، مرزهای تعریف هنر را جابهجا کرد. او ثابت کرد که یک عمل اجتماعی، یک گفتوگوی سیاسی یا یک پروژه اکولوژیک هم میتواند «اثر هنری» باشد. میراث او نهتنها در آثارش، بلکه در نحوه فکرکردن به هنر قابلمشاهده است.
جایگاه بویس در تاریخ هنر معاصر، در کنار هنرمندان بزرگی چون مارسل دوشان و جان کیج، بهعنوان هنرمندانی که قالبهای سنتی را شکستند، تثبیت شده است. آثار و ایدههای او در موزهها، دانشگاهها و جنبشهای اجتماعی همچنان تدریس و بازخوانی میشوند و از این نظر، بویس را میتوان یک «هنرمنداندیشمند» تمامعیار دانست.

نتیجهگیری
یوزف بویس را میتوان یکی از جریانسازترین هنرمندان قرن بیستم دانست؛ هنرمندی که از همان ابتدای مسیر خود، هنر را نه بهمثابه محصولی نهایی، بلکه بهعنوان فرآیندی جاری و زنده درک کرد. او با گسترش تعریف هنر به حوزه کنشهای اجتماعی و سیاسی، نگاه هنرمند را از فضای بسته کارگاه و موزه، به میدان اجتماع و حتی به عرصه سیاست بسط داد.
فلسفه «مجسمهسازی اجتماعی» او تأکیدی بود بر اینکه هر فرد بالقوه یک هنرمند است و هر عمل خلاقانه میتواند در تغییر ساختارهای اجتماعی سهمی داشته باشد. این نگاه، هنر را از جایگاه نخبهگرایانه خود خارج و به عرصه تجربه جمعی وارد کرد.
پروژههایی مانند «هفتهزار بلوط» نشان دادند که بویس توانایی عملیکردن ایدههایش را دارد و میتواند با ابزار هنر، تغییراتی ملموس در بستر شهری و محیطزیست ایجاد کند. اجراهایی همچون «من آمریکا را دوست دارم و آمریکا مرا دوست دارد» هم بیانگر مهارت او در ترکیب نمادگرایی شخصی، روایتهای فرهنگی و نقد اجتماعی بودند.
با وجود واکنشهای ضد و نقیض، میراث بویس در هنر معاصر پابرجاست: روایت زندگی او — چه در بخشهای مستند و چه در افسانههای ساختهشدهاش — به بخشی از زبان هنر معاصر بدل شده است. او ثابت کرد که گاهی مرز میان حقیقت تاریخی و حقیقت هنری بهقدری باریک است که میتوان آن را بهعنوان بخشی از خود اثر هنری در نظر گرفت.
در نهایت، جایگاه بویس نهتنها در تاریخ هنر آلمان و اروپا، بلکه در سطح بینالمللی، بهعنوان چهرهای که هنر و زندگی را در هم آمیخت، تثبیت شده است. اندیشههای او همچنان الهامبخش هنرمندان، متفکران و فعالان اجتماعی است و یادآوری میکند که هنر میتواند زبان مشترک برای گفتوگوی انسانها درباره آینده باشد.
Recommend0 recommendationsPublished in Art History, Artists insights
Responses